دلانه


    نویسندگان

    دل بردی از من به یغما ...

    جمعه, ۱۷ مهر ۱۳۹۴، ۰۶:۱۲ ب.ظ

    نشسته ام مقابل مانیتور کامپیوتر .. دستانم را ستون کرده ام در دو طرف پیشانی و سنگینی ِ سرم را انداخته ام بر یکی از آن ستون های ظریف و نه چندان مقاوم .. چشم هایم به اعلام ِ اعتراض از بسیار دیدن می سوزند و مدام التهاب به رخ ام می کشند اما اعتراضشان به هیچ عنوان وارد نیست! .. خیره شده ام به تصویری که wallpaper شدن واقعا برایش سهم ِ کوچکی ست .. و چشم ها باید در این تماشا احیا شوند .. زل زده ام به نگاه نافذ و آرام ش .. دقیقه ها ... دقیقه ها .. به نگاه ِ گویایی  که شعور ِ پُر تقصیر ِ من عمق ِ لطافت ِ گویایی اش را بر نمی تابد .. و من خوب می دانم که دست ِ آخر نگاهم کم می آورد .. می افتد .. و می شکند .. اما می گذارم که بشکند .. که این شکسته گی ِ اختیاری هوای گریه ی بی اختیار را تازه می کند ... به سوی آن صافی ِ ترنّم ِ صدایش که تپش ِ دلبرانه گی های عاشقانه هایش را صد چندان می کند ..

    ..و من دل ام سخت برای صدایت تنگ است بالا بلند! .. "بخون که دوباره .. به رسم ِ ارادت .. صدایت را ببوسم ... " .

    ..

    و من پس ِ این نگاه را می خواهم ..

    و من پس ِ این نگاه را می خواهم ..

    و من پس ِ این نگاه را می خواهم ..

    ..

    • ضحـ ـی