دلانه


    نویسندگان

    بوی محرم ...

    چهارشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ب.ظ

    دلنوشته ی تقدیمی ، مدت ها پیش نوشته شده

    طولانی ست و شاید خارج از حوصله ی دوستان

    اما 

    اینجا دلانه ست و محلی جهت انتشار اینگونه متن ها ...

    نخواندید هم مشکلی نیست

    صرفا جهت عرض تسلیت و تعزیت بود به مناسبت ایام ...

    یـ علی ـا

    خدایا وقتی به این فکر می کنم که سال قمری با محرّم آغاز می شود و سفرِ دنیاییِ من را نیز با محرّم برایم آغاز کرده ای .. گیج می شوم .. می ترسم ...

    بر تقدیر و مشیّتِ بالغه ات ایمان دارم .. باور دارم که هیچ چیز در مسیرِ خلقت بر مدارِ صدفه و اتفاق نمی چرخد .. و این شروع نیز .. و اینکه حقیقتِ بی قراری و غم، پنج روز کامل در انتظارِ یک استقبال سودایی کند و درست در شامگاه روز دهم محرّم الحرام .. یک آغوش گشاییِ ماندگار .. یک دیده بوسیِ بی مانند به راه بیندازد .. و رنجی به وسعتِ همه ی تاریخ را از همان نگاه اول در چشمانم بباراند .. تا روشنم کند .. که بر این تاریک کده ای که پا می نهم، تنها و تنها با یک حقیقت ست که روشن می مانم .. با فروزشِ یک غمِ بزرگ .. که بسترِ حلولِ من شده ست .. تا از همان دیدارِ نخست، اصالتِ بودنم را به رُخَم بکشد که برای چه آفریده شده ام؟ .. و چشمانم را با ناب ترین و خالص ترین آب شستشو دهد تا ضمانتِ بینایی ام شود .. تا از آن پس دیگر به تماشای غیر آلوده نشود .. تا برای غیر ریخته نشود .. تا "ان کنت باکیا للشیء ابک للحسین" را از همان ابتدا در شعورم بگستراند .. آخر من باور دارم که هیچ چیز در مسیر خلقت بر مدارِ صدفه  و اتفاق نمی چرخد .. باور دارم که تو مرا برای غم برگزیدی .. باور دارم که تو مرا فرزندِ محرّم آفریدی .. باور دارم که همه .. تا همیشه در برابرِ محرّم و صاحبش مسئولیم! .. و من در خود احساس می کنم که این مسئولیت بر منِ مولودِ محرّم جلوه ای دیگر یافته ست .. اما خدایا من ناتوانم .. بسی ضعیف می نمایم و جاهل .. حقارتِ چون منی که در عظمتِ محرّم و مصیباتِ بی رقیبش نمی گنجد! .. که اصلا هیچ .. هیچ .... نتوان گفت .. اما من باور دارم که هیچ چیز در مسیر خلقت بر مدارِ صدفه و اتفاق نمی چرخد ... پس اگر فرزند محرم رقمم زده ای .. بگذار دستِ کم با صاحبِ این ماه کمی دردِ دل بگویم: ... مولای من .. امید من ..آقای من .. چشم من .. صاحب من .. همه چیز من .. من ضعیف تر از آنی هستم که حرمتِ محرّم تان را تاب آورم .. اما والله به خودتان قسم .. به صبربی بدیلِ  زینب تان قسم .. به جوانمردی تکرار ناشدنیِ علی اکبرتان قسم .. من عاشقتان هستم .. و این دروغ نیست! .. اینکه بی با شما بودن خفقان آور است؛ دروغ نیست .. اینکه آرزوی همسفری با خانواده شما همیشه برایم تازه است؛ دروغ نیست! .. اینکه خیالِ باریدن در آغوشِ لطیفِ زینب تان، دلم را می لرزاند و بی نفس می شوم .. دروغ نیست! .. باور کنید پدر و مادرم به من دروغ نیاموخته اند ... باور کنید مرا در نهایت راستی پرورانده اند .. باور کنید من دروغگو نیستم! .. از اولِ این کلام می خواستم چیزی برایتان بگویم که نتوانسته ام .. مدام دلم پا به پا می کند اما شهامتِ گفتنش را ندارد .. آخر خیلی خجالت می کشم آقا ... اما شما را به صداقتی که آموخته ام و دیده ام و  عشقی که قلب هایمان را به هم پیوند داده است قسمتان می دهم این خواهشم را رد نکنید که .... حسینا می شود نام مرا هم در کنار اصحاب نازنینتان برشمرید؟ .. می شود مرا هم فداییِ خود کنید؟ .. می شود مرا هم به رنگِ عاشقانتان زیبا کنید؟ .. می شود به من هم امیدوار باشید؟ .. می شود مرا هم دوست بدارید؟ .. می شود من را هم چون علی اکبرتان بزرگ کنید؟ ... تا سزاوارِ خواهری برای علی اکبرتان شوم؟ .. تا من هم تجلّی گرِ صفاتِ جدّتان شوم؟ .. می شود نگرانِ من هم باشید؟ .. می شود برای من هم پدری کنید مولا جان؟ .. می شود من رسما فرزند شما شوم؟ .. می شود جرئتش را نصیبم کنید که صادقانه خطابتان کنم: پدرجان! .. و شما با همان نگاه شیرین و خواستنی تان که دل می بَرد .. از همان سنخ نگاه ها که هنگام وداع، علی اکبرتان را با اشک بدرقه کرد .. پاسخم گویید: فرزندم! ... آه .... و من بیهوش شوم .. نه اصلا بمیرم از این خطاب .. از این نگاه .. از این صدا .. از این پدری .. از این عشق بازی نگاه ها .. می شود آیا عزیزا؟ .. می شود به نیم نگاه عاشقانه ای مرا ببُری از این بودن های بی مقدارم؟ .. می شود به علی اکبرتان بگویید: علی جانم امروز با خواهرت فاطمه تا غروب درسِ تشنگی را تمرین کن! .. و غروب که بشود من سبک و رها، بسته به  گام های استوارِ برادرم بی صبرانه به سوی شما پرواز کنیم .. و بنشینیم در برابرتان و بی هیچ واژه و لفظ و کلامی .. فقط و فقط  در باران لطیف نگاهتان سرمشقِ جنونِ فردا را تماشا کنیم و با آوای شبنمی که از  گوشه ی چشمانتان به آرامی می سُرد بباریم و بباریم و .. بعد خداوند با دلبرانه گیِ صدای شما با ما سخن بگوید .. و برادرم علی اکبر، اذان بنوازد .. و من در برِ یک بانوی تمام عیار، عیارِ عاشقی را در سراسر تشنگی های امروزم روانه ببینم .. و قامت عشق ببندیم به امامت نور .. و من دیگر از شدت نور هیچ نبینم .. هیچ ... می شود آیا عزیزا؟ .. که اگر نشود .. که اگر تصدیقم نکنید .. آن وقت چه گونه از سَرِ صدق و یقینِ مطلقِ برآمده از معرفت و باوری سلیم و جامع و بی هیچ شائبه ای از شک و خوف و انحراف و غرور و تزویر و تظاهر و تفاخر، برایتان بخوانم: " با زُهیِر و بُرِیر و مسلم ... با حبیب و انیس و قاسم ... با سُوید و سعید و سالم ... مرد راهِ حسینیم .. در پناهِ حسینیم .. با سپاه حسینیم .. چون سلیمان و جُون و جابر ... چون بشیر و عبِید و عامر ...چون عُمِیر و نعیم و ظاهر ... بر مدار حسینیم .. بی قرار حسینیم .. جان نثار حسینیم .. همسفر با تمام یاران ... همّت و باکری و دوران ... کاظمی شهریاری چمران ... مست جام بلاییم .. اهل راهِ ولاییم .. راهیِ کربلاییم .. " .. چه گونه حسین جان؟ .. که اگر تصدیقم نکنید، این خواندن ها .. این نجواها .. این خواستن ها .. همه جز لَعْقی بر زبان چه نامی دارند؟! .. من می ترسم عزیزِ محرّم .. بسیار می ترسم .... می ترسم جزو آنانی بشوم که گفت: "خَتَمَ الله علی قلوبهم ..." که گفت: "قلوبهم کالحجارة ..." که گفت: "فویلٌ للقاسیة قلوبهم ..." .. ای وایِ من ... ای وایِ من .... می ترسم سیّد من .. بزرگ من .. مگر آنکه بر فرزند محرّمتان رحمی بنوازید ... تشنه ی یک رحمت طولانی ام .... چون باور دارم که هیچ چیز در مسیر خلقت بر مدار صدفه و اتفاق نمی چرخد .. باری بهر حال " تن در دنیاست و جان در آخرت و در این میانه حکم بر حیرت می رود" و این حیرت یقیناً بر فرزند محرّم دو چندان جولان می دهد .. و اینجاست که دل گیجِ گیج می شود وقتی از خودش می پرسد: من کجای ماجرای توام؟ ... و دیگر ادامه نمی دهد: تو کجای ماجرای منی؟ .. که اصلا تمام ماجرا تویی .. و من چه بگویم در این ماجرایی که اساس هستیِ من بسته به آن است .. نگذار بترسم پدرجان ... که اگر بگذاری بترسم، باورم ترک برمی دارد که "هیچ چیز در مسیر خلقت بر مدار صدفه و اتفاق نمی چرخد" ... و شما خوب تر می دانید که قیمتِ این ترک چه گران تمام می شود؟ .. نگذار بترسم پدرجان .. چون فرزندِ محرّمتان واگذار پدرش شده است .. فقط همین! .. و شما خوب می دانید که این "واگذاریِ بی استثنا" یعنی چه؟ .. و شما خوب می دانید که این "فقط همین!" یعنی چه؟ ...

    ..

    ..

    ..

    پ.ن: پرواز در دقیقه های دقیقا کی؟! ...

     

    • ضحـ ـی

    همدل  (۹)

  • مــ. مشرقی
  • خوش به سعادت تون که متولد این ماهید...خیلی خوب نوشتید.
    التماس دعا
    پاسخ:
    ضحی :
    سلام علیکم
    تشکر از لطفتون

    محتاجیم به دعا
  • پاک باخته
  • السلام علیک یا اباعبدلله
    باز محرم اومد
  • کـــا ر و ا ن
  • سلام .
    تاحالا شده به این موضوع فکر  کنید که اگر تنها 24 ساعت به پایان عمرتان باقی مانده باشد چه کار هایی انجام می دهید؟؟؟منتظر حضور گرمتان در بخش عطر حضور هستم.
  • سعید ابراهیمی
  • اینجا حس خوبی داره....
    پاسخ:
    ضحی:
    الحمدلله
    سلام
    ایام تسلیت
     به خاطر همین متن ها دلانه را دوست تر داریم
    خیلی خوبه که می تونید این متن های طولانی بنویسید.
    در ذهن ما این توانایی نمی گنجد

    یا حسین ع
    پاسخ:
    ضحی:
    سلام بر شما
    ممنون بخاطر لطفی که به دلانه دارید

    نفرمایید جناب ذره
    ما درس پس می دهیم در محضر شما

    یاحسین علیه السلام
  • عــ ـاکـ ـف ...
  • اصلا تمآم ِ ماجرا تویی
    ح س ی ن  . . .

    نابرده رنج گنج به ما داده فاطمه

    ممنون لطف مادر‍ این خانواده ایم


    داریم با حسین حسین پیر میشویم

    خشنود ز جـوانی از دست داده ایم


    ایام تسلیت

  • عباس زاده
  • سلام علیکم مومن
    کربلا روزیتون ان شاالله
    عاقبتتون بخیر به حق حضرت ابوتراب
  • رافضیــة ...
  • منّت بگذار و نام من هم بنویس
    در زمُـره "نوکـران" محّـرم بنویس

    لایق اگرم برای قربانگاهت
    تاریخ شهادتم "محّـرم" بنویس


    با عرض سلام و تسلیت ایام...
    لبیک یا ح س ی ن...:((

    التماس دعا

    ثبت یک دلانه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">