اجازه
اولین باری که دوری از خانواده رو تجربه کردم ، دبیرستانی بودم
وقتی معاون پرورشی در کلاس اعلام کرد که برای تعطیلات نوروز اردوی راهیان دارند و هر کی می خواد بیاد برای ثبت نام
زنگ تفریح که خورد، رفتم دفترش و خواستم که ثبت نام کنم
گفت ، اول باید از اولیات اجازه بگیری !!!!!
اجازه ؟
تا اون زمان بهش دقت نکرده بودم که باید برای بعضی از تصمیماتم اجازه بگیرم ...
پدر و مادرم هیچ وقت از ما نخواسته بودند که برای انجام کارهامون ازشون اجازه بگیریم ...
با این حال
وقتی رفتم خونه ، نگفتم اجازه می دید برم یا نه
گفتم برای عید ، می خوام با مدرسه برم اردوی راهیان ...
و رفتم
بی هیچ مانعی ...
.
.
.
چند سال بعد ، تو خوابگاه دانشجویی ، وقتی یکی از بچه ها ما رو دعوت کرد به منزلش ، بچه های اتاق شروع کردند زنگ زدن به خونه هاشون تا اجازه بگیرند آخر هفته رو بروند منزل هم کلاسیشون ...
من اما فقط زنگ زدم و اطلاع دادم که آخر هفته تو خوابگاه نیستم .. دارم می رم یکی از روستاهای اطراف ، خونه ی دوستم ...
.
مدتی بعد ، وقتی همکارم گفت یه تور مطمئن و خوب پیدا کرده برای کربلا ، فقط هم یک نفر جا داره ،
این بار
اصلا یادم رفت اطلاع بدم ...
ان قدر سریع کارها پیش رفت که من تازه دو روز قبل سفر یادم افتاد هنوز به خانواده م نگفتم که راهی ام ...
.
.
.
این اتفاقات زیاد برام افتاد اما
هیچ وقت مثل امروز به این فکر نیفتادم که کاش یاد می گرفتم که اجازه بگیرم برای کارهام ...
کاش شیوه ی تربیتی والدینم، کنترل و نظارت نامحسوس نبود ...
کاش گاهی هم مستقیم وارد می شدند و من می شنیدم که می گفتند " نه ! "
کاش ...
.
.
.
پ.ن : یاد بگیریم اجازه بگیریم ... هرچند بزرگ شده باشیم
اجازه گرفتن ، به آدما یاد می ده که " صاحب " دارند ...
یا صاحب الزمان (عج)
- ۹۴/۱۱/۱۷
خب شما همون جور که آزاد بودید ولی به عواطف خانواده تون اهمیت میدادید و این یعنی میدونیستید که صاحب دارید! همیشه که خانواده صاحب نیستن!