دلانه


    نویسندگان

    هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی

    سه شنبه, ۱۷ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ

    هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی


    متنی رو دوستان فرستادن که خیلی جالب بود و تلنگری برای تفکر به کار و رفتارمون

    ما آدما معمولا از عاقبت اعمالمون غافلیم متاسفانه

    فقط دنبال منفعت دنیوی هستیم

    فکر نمیکنیم اگه کاری سود دنیوی داره مکافات و جزای دنیوی و اخروی هم داره و ما غافلیم

    حواسمون نیست که دنیا گرد و کوچیکه و بازخورد کارمون به زودی مثل یه بومرنگ به سمت خودمون برمیگرده

    وقت بحران فقط به خودمون و جیبمون فکر میکنیم و حواسمون نیست وقتی این بحران تموم بشه قراره جوابگوی رفتارمون باشیم

    ان شاالله هممون بدونیم اینکه هر کار بدی بکنیم, تو همین دنیا نتیجه ش رو می بینیم 

    خدا گاهی نمیذاره به اون دنیا برسه 


    اینجاست که می شیم خسرالدنیا و الاخره

    ان شاالله که شامل حال هیچکدوم ما نشه


    ⭕️➕ توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشان ‌دادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید. به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم و دکتر گفت: برو بالاتر، بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر، بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر، تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر.  عفونت از این جا بالاتر نرفته. لحن و عبارت «برو بالاتر» خاطره بسیار تلخی را در من زنده می کرد خیلی تلخ. دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. 




    ⭕️➕ عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر هم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند. شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم. پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر...  برو بالاتر... بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم.  چقدر آشنا بود.  وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت: بچه پامنار بودم.  گندم و جو می فروختم.  خیلی سال پیش.  قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم...  دیگر تحمل بقیه صحبت‌هایش را نداشتم. خود را به حیاط بیمارستان رساندم.  من باور داشتم که از مکافات عمل غافل مشو، گندم از گندم بروید جو ز جو. اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم. 


     دکترمرتضی عبدالوهابی، استاد آناتومی دانشگاه تهران

    • ارکیده س ی

    همدل  (۴)

  • وخدایی که دراین نزدیکیست ..!
  • آفرین انتخاب خوبی بود مابین پیام ها 

    آیکون عینک دودی
    پاسخ:
    تشکرات فراوان 
    آیکون گل و لبخند
    برای هر عملی عکس العملی است 
    پاسخ:
    بله دقیقا
    ممنون از حضورتون
    واقعا این یه قانونه که کوچکترین عملی اثرش به خود آدم برمیگرده.
    عجب داستانی...
    پاسخ:
    بله البته اگه فراموشش نکنیم
    تشکر از حضورتون
    آه از مکافات 
    یه آه از نوع عمیقش
    پاسخ:
    خدا خودش کمکمون کنه کمتر آه از مکافات بکشیم ان شاالله
    سپاس از حضورتون

    ثبت یک دلانه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">