خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد
از وقتی یادم می آید همیشه از آمدنش دلهره داشتم
حسرت میخوردم که بعضی ها انقد با شادی از آمدنش حرف می زنند و
صد البته دلخور میشدم از ناراحتی بعضی
من دوستش داشتم اما با ترس همیشگی
ترس اینکه از دستش بدهم ترس اینکه بیاید و برود و من غفلت کنم از بودنش
او می آمد با یک بغل سوغات و من باز هم ترس داشتم
حتی از اینکه نکند از من بد شنیده باشد و سوغاتی برایم نیاورده باشد
یا اینکه میدانستم انقدر مهربان است که برای همه یک سوغات درخوری آورده
اما من باز هم می ترسیدم
می ترسیدم یک دفعه غافل شوم و سوغاتم رو از دست بدهم
+
من غافل تازه وقتی متوجه رفت و آمدها شدم، فهمیدم دیگر وقتش شده
کم کم باید آب پاشی کرد حیاط را
جارو کشید جا به جای خانه را
آه
دست و دلم میلرزد همچنان
نکند غفلت های گذشته الان دامنم را بگیرد و غافلم کند
کاش خلاص شوم از این دلشوره ی همیشگی
که با آمدنش بیشتر میشود و
حتی تمام لذت با او بودن توامان است با این حسِ
حسِ...
نمی دانم خوب است یا نه
+
من از مدت ها قبل دلهره ی آمدنت را داشتم
هر روز هم به دلهره ام افزوده میشود
تا وقتی که عزم رفتن کنی
آن وقت هم دلم میگیرد اما یک جور دیگر
سوغاتم را فراموش نکن هرچند نامهربانی دیدی از من
- ۹۵/۰۳/۱۷