دلانه


    نویسندگان

    پدر

    سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ

    یکی از شیشه ها شکسته بود و پدر دست به کار تعویضش شد.

    شیشه بزرگ بود و فاصله ی شیشه بری تا منزل زیاد

    این ها رو بذارید کنار گرمای سر ظهر مرداد ماه و اتفاقا چندین بار برش اشتباهی شیشه

    رفت و آمدها کلافه ش کرده بود

    اما سعی می کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و هرچه زودتر شیشه رو جا بیندازه تا وضعیت نا به سامان خونه ، درست بشه

    در کنار همه ی این ها ، از اداره ی پست به من زنگ زدند که بسته ی پستی دارید ،

    گفتم چرا خودتون نمیارید؟

    فرمودند اومدیم نبودید

    هرچند ما بودیم و می دونستم که بخاطر حجیم بودن بسته ، از سرشون باز کردن و راه آسون یعنی تماس با مشتری رو پیش گرفتند اما چاره ای نیود...

    باید می رفتم

    .

    .

    .

    پدر من رو که چادر به سر دید پرسید کجا؟

    توضیح دادم

    گفت وقتی پستچی نتونسته بیاره ، تو می تونی ؟ بذار کارم تموم بشه خودم میرم ...

    چاره ای نبود

    نشستم

    نیم ساعتی گذشت که دیدم داره دیر میشه

    دوباره راه افتادم

    گفت ؛ گفتم خودم میرم

    گفتم پنج شنبه ست

    اداره پست زود می بنده

    دیر میشه

    کارش رو رها کرد و گفت دارم میرم

    رفت 

    وقتی برگشت ، نفس نفس می زد

    نا نداشت حرف بزنه

    دست هاش می لرزید

    اولین بارم بود که لرزش دست های پدر رو می دیدم ...

    .

    .

    .

    پدر

    چقدر زود  خسته شده بود

    چقدر زود

    پیر شده بود  ...

    :(

    • ضحـ ـی