یک ماهه که عموجانم به رحمت خدا رفتند
نمی دونم از خود همیشگیم فاصله گرفتم یا حقیقتا این حس تنهایی رو بیشتر حس می کردم
وقتی مامان بزرگم فوت کردن یا سال پیش که عمو دومی فوت شدن، خیلی ناراحت بودم خیلی، خیلی هم گریه کردم اما بیشترین اشکم برای اون ها بود که الان چه حالی دارن، تا ساعت ها سر خاک موندم و قرآن خوندم و دعا
اما برای خان عمو، بیشتر برای تنهایی خودمون و نبود عمو گریه می کردم حس می کرد دیگه بی پناه شدیم انگار هر چند خیلی حس نمیشد اما واقعا بزرگتر بودن
این رو تو رفتار بقیه هم می دیدم، وقتی همه خواستن بابا رو دیرتر سر خاک بیاریم، وقتی بابا بلند بلند گریه می کردن و همه به تکاپو افتاده بودن بابا رو راهی خونه کنند حتی بچه های خان عمو
خواهرم می گفت حالا دیگه باید بیشتر حواسمون به بابا باشه چون نگاه همه بهشونه الان بزرگتر فامیل بابان
و من این رو وقتی پسر عمو کوچیکه با صورت سرخ از گریه به بابا رسید و هق هق گریه اش بلند شد بیشتر حس کردم
همه این ها باعث شد بیشتر از عمو به فکر بی کسی خودم باشم به جای نشستن بیشتر سر خاک و قران خوندن، برگشتم خونه تا از اون فضا دور بشم
همون موقع به این ها فکر کردم... فکر کردم هنوز به روز محشر نرسیده انقدر خودخواه شدم، عمو رو فراموش کردم و چسبیدم به تنهایی خودم ... روز محشر که دیگه همه به فکر خودشونن که هیچ از هم دیگه فرار هم می کنند، پس من به چی دلخوش کردم، نگاهم به دستای کی میخواد باشه اون موقع جز خودم؟... اوضاع داغونی خواهم داشت و بدتر این که اصلا به فکر خودم نیستم
بیاید برای هم دعا کنیم برای تنهایی مون وقتی توی قبر گذاشته میشیم، وقتی ازمون سوال میشه و حرفی برای گفتن نداریم و ... برای دستای خالی مون در روز محشر
-------------------------------------------------
* خواهرزاده ی سه ساله ام میگه خان عمو ستاره شدن رفتن تو آسمونا
- ۱۵ دلانه
- ۰۷ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۷