بیمارستان از مجروحین پر شده بود...
حال یکی خیلی بد بود...خونریزی شدیدی داشت.
وقتی دکتر این مجروح را دید به من گفت بیاورمش داخل اتاق عمل.
من آن زمان چادر به سر داشتم.
دکتر به من اشاره کرد و گفت: که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم...
مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت:
من دارم می روم تا تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم...
چادرم در مشتش بود که شهید شد.
از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.
راوی: خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس
- ۲۱ دلانه
- ۰۸ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۳۶