دلانه


    نویسندگان

    ۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سما بانو» ثبت شده است

    ۰۹
    مهر
    ۹۳

     ســلام میدهم از بـام خانه سمـتِ حرم   ببخـش نوکرتان را؛ بضاعتش این اسـت...آن کفتــــری که زخمے عشق شــما شــــده

    بالش بـــده شکســــته پرش ایـــها الرئـــوف


    بازار دل کساد شده چاره ای بکن

    این بار تو بیا بخرش ایها الرئوف


    یک بینوابه گوشه ی صحنت نشسته است

    دستی بکش به روی سرش ایهاالرئوف


    با نام های مختلفی خوانده ام تو را

    البتّه بوده بیشترش... ایها الرئوف


    این روزها هوای حرم جور دیگری ست

    هی میرسد به ما خبرش ایهالرئوف...

    آقای من؛
    ســلام میدهم از بـام خانه سمـتِ حرم
    ببخـش نوکرتان را؛ بضاعتش این اسـت...

    پ.ن :از چپ و راست، تماس می گیرند و حلالیت می طلبند و خداحافظی ....  حال من دیدنی است این روزها ...

    • ضحـ ـی
    ۲۱
    شهریور
    ۹۳

    یه وقتایی دردی داری که درمانش رو هم می شناسی!

    خیلی هم داری درد می کشی اما نمی خوای بری سراغ اون درمان .

    سختته که قبول کنی اون تنها راه حل مشکلته !

    همین لجبازی با خودت، گاهی لحظات شیرینی رو ازت می گیره که دیگه با هیچ چیزی قابل جبران نیست !

    وقتی دردت به اوج خودش می رسه ، بازم می ری سراغ خدا و ازش کمک می خوای

    خدا هم همه ش گوشه ی ذهنت همون درمان رو یادآوری می کنه بهت ، اما با سماجت تمام سعی می کنی اون رو از گوشه ی ذهنت بیرون کنی و بازم التماس خدا کنی برای تموم شدن دردات !

    یکی نیست بهت بگه آخه آدم حسابی! تو که می دونی درمان رو ؛ از خدا چی می خوای؟

    بعدش هم که از همه جا رونده و مونده میشی، میری سراغ درمان !

    اما گاهی دیگه خیلی دیر شده !

    دردت اونقدری بزرگ شده که دیگه اون درمان جواب نمی ده

    مستاصل می مونی که یعنی چی؟

    چکار کنم پس؟

    لبخند خدا رو می بینی که از اون بالا داره نگاهت می کنه که " من چی بهت بگم ؟ اون موقعی که وقتش بود ؛ گفتم بکن ، نکردی ! حالا دیر اومدی و می خوای زود بری؟ نمیشه آقا ، برو ته صف "

    و تو

    می ری ته صف

    مثل بچه های مودب ،

    اما ته دلت آشوبه که یعنی این بار درمونت چی قراره باشه؟

    میشه که مثل قبلی سخت نباشه؟

    میشه که خدا قدرت پذیرشش رو بهم بده؟

    میشه که

    میشه که

    .

    .

    .

    سعی می کنی با همین افکارت ذهنت رو مشغول کنی تا دوباره نوبتت بشه و این بار عین بچه ی آدم حرف گوش کنی!

    خب حرف گوش کن !

    پ ن :ببخشید اگه از متن چیزی نفهمیدید / البته اگر هم فهمیدید که نوش جانتون

    فقط خیلی التماس دعا

    • ضحـ ـی
    ۱۵
    شهریور
    ۹۳

    از آن زمان که تو در نیشابور ، سر از کجاوه بیرون آوردی و به کرشمه‌ای آتش شوق بر جگر سوخته خلایق عاشق زدی و صلای توحید سر دادی و آن را مأمن و پناهگاه محکم و خدشه ناپذیر خواندی ، راز ورود به این قلعه را فاش کردی که تویی .

    از آن زمان ، ما خورشید ولایت تو را در سرزمین قلب های خویش همیشه در حال طلوع یافتیم و حیات را بی حضور تو در سرزمین خویش ناممکن فهمیدیم.

    عشق ما به این خاک تنها از این روست که تو در آن آرمیده ای ،‌ و پیوند ناگسستنی دل ما به این فضای ملکوتی از این جهت که تو در آن تنفس می کنی و رایحه شوق آفرین تو در آن می پیچد.

    چه کسی می گوید که ما بی حضور تو توان برخاستن داشتیم؟


    چه کسی می گوید که ما بی استشمام بوی تو راه به حقیقت می بردیم؟

    چه کسی می گوید که ما جز در پرتو تابناک تو جستن خداوند را می توانستیم؟

    ما هنوز «الله اکبر» های تو با سر و پای برهنه در نماز شور آفرین عید را از یاد نبرده‌ایم. همان طنین گرم ناله‌های غریبانه و مظلومانه توست که ما پابرهنگان و مظلومان در این جهان بزرگ را توان ایستادنی چنین بخشیده است.

    ما از تو آموخته ایم که هر جا دشمن لباس فریب بر تن کرد ، جامه خدعه پوشید ، نقاب نیرنگ بر چهره آویخت ، بر پشتی مکر تکیه زد و به تخت حیله نشست ، با نوای اعجاز آفرین «الله اکبر» لباس فریب را بر تنش بدریم ، جامه خدعه را بر تنش پاره کنیم ، نقاب نیرنگ را بر چهره اش بشکنیم ، پشت و رویش را هویدا کنیم ، از تخت حیله اش به زیر افکنیم ، به رسوایی‌اش بکشانیم و به عزایش بنشانیم.


    سید مهدی شجاعی

    میلاد با سعادت امام رضا علیه السلام مبارک

    • ضحـ ـی
    ۰۳
    شهریور
    ۹۳

    دوریروزنامه ها ،
    از بحرانِ اقتصادیِ دنیا
    خبر گُزاری ها ،
    از بحرانِ دولتها نگرانند
    اما
    هیچکس
    خبر ندارد
    دُرُست همینجا
    در قلبِ دنیا
    بُحران
    دوریِ ما از هــــــم است

    • ضحـ ـی
    ۰۹
    مرداد
    ۹۳
    سلام
     
    قبل تر به وبلاگ های مختلفی سر میزدم و برای بعضی هاشون کامنت میگذاشتم، قبل تر برای هر کامنتی که میگذاشتم یه عالمه فکر می کردم و بارها وبارها پاک می کردم و دوباره می نوشتم تا بشه اونی که میخوام تا نشه ازش برداشت دیگه ای کرد، اما از زمانی که قرار شد بیام دلانه و بشم یکی از نویسنده های اینجا، خیلی استرس پیدا کردم، چون خودم رو نماینده ی دلانه می دونم، مدام با خودم فکر می کنم شاید درست نباشه به هر وبلاگی سر بزنم و هر نظری بگذارم گاهی برای گذاشتن یه کامنت اونقدر با خودم کلنجار میرم که آخر بدون هیچ حرفی صفحه رو می بندم.
     
    به نظرم نماینده بودن بار مسئولیت زیادی داره.
     
    اما نمی دونم چرا من که خودم رو در مقابل نام شهرم، نام خانوادگیم، نام وبلاگم و ... مسئول میدونم و سعی می کنم با داشتن این عناوین هر کاری رو انجام ندم، هر حرفی رو نزنم، چون که خودم رو نماینده ی اون شهر، اون خانواده و اون وبلاگ و ... میدونم، پس چرا خودم رو در مقابل خدا مسئول نمی دونم مگه من عنوان بنده ی خدا بودن رو یدک نمی کشم؟ پس چرا هر جایی می رم؟ چرا هر کاری رو که دوست دارم انجام میدم و هر حرفی رو می زنم؟ بدون اینکه فکر کنم من دارم با این کارهام آبروی خدامو می برم. نمی دونم چرا به اینجا که می رسم کم میارم.
     
    کاش حداقل به اون اندازه که واسه این القاب دنیایی ارزش قائلیم و واسه خدشه دار نشدنش حواسمون رو حسابی جمع می کنیم بتونیم واسه بنده خدا بودن هم ارزش قائل بشیم.
     
    به قول دوستی: بچه مثبتی از نگاه خیلیا، واسه همین اگه کاری کنی، اون کار از نظر اون خیلیا، مورد تائید خدا و پیغمبره، حواست باشه رفیق، مسئولی!
     
     
     
    یاعلی
     
    • سما بانو