این روزها
وقتی یک "انسان" از سرِ استیصال و درماندگیِ محض می خواهد ضعفش را در سایه ی تو پنهان کند ..
و اصلا هم نمی داند که پنهان شدن پشتِ یک نیِ توخالیِ به غایت ناتوانِ فرو رفته در شن های آب دیده ی ساحل، چه عاقبتی را برایش رقم خواهد زد ؟ ...
.. چرا که او غوغای درماندگیِ درونت که خستگی های بی عنوانت را فریاد می کند؛
نمی بیند ...
نمی شناسد ..
وفقط بیرونت را در سکوتی بس عمیق می یابد ...
و چنین می پندارد که این همان آرامشِ دست نایافتنی ست ..
...
..
اینها حالِ تو را از خودت بد می کند ...
اینها تو را می سوزاند ...
اینها تو را خفه می کند ...
اینها تو را می کوبد بسانِ چوب هایی که قالیِ دمِ عید را می کوبند ...
اینها تو را بی هیچ تجهیزی بی رحمانه در عمیق ترین نقطه ی یک اقیانوسِ فراموش شده رها می کند ...
اینها تو را مدام دَمِ تیغ می بَرد و بر می گرداند ...
اینها تیغ هایشان براّن نیست و کُند کُند زجرکُشت می کنند ..
...
پ.ن: این روزها گلو درد امانم را بُریده ... بس که بغض هایم را با هسته قورت داده ام ...
- ۹۵/۰۱/۱۵