پدر
یکی از شیشه ها شکسته بود و پدر دست به کار تعویضش شد.
شیشه بزرگ بود و فاصله ی شیشه بری تا منزل زیاد
این ها رو بذارید کنار گرمای سر ظهر مرداد ماه و اتفاقا چندین بار برش اشتباهی شیشه
رفت و آمدها کلافه ش کرده بود
اما سعی می کرد آرامش خودش رو حفظ کنه و هرچه زودتر شیشه رو جا بیندازه تا وضعیت نا به سامان خونه ، درست بشه
در کنار همه ی این ها ، از اداره ی پست به من زنگ زدند که بسته ی پستی دارید ،
گفتم چرا خودتون نمیارید؟
فرمودند اومدیم نبودید
هرچند ما بودیم و می دونستم که بخاطر حجیم بودن بسته ، از سرشون باز کردن و راه آسون یعنی تماس با مشتری رو پیش گرفتند اما چاره ای نیود...
باید می رفتم
.
.
.
پدر من رو که چادر به سر دید پرسید کجا؟
توضیح دادم
گفت وقتی پستچی نتونسته بیاره ، تو می تونی ؟ بذار کارم تموم بشه خودم میرم ...
چاره ای نبود
نشستم
نیم ساعتی گذشت که دیدم داره دیر میشه
دوباره راه افتادم
گفت ؛ گفتم خودم میرم
گفتم پنج شنبه ست
اداره پست زود می بنده
دیر میشه
کارش رو رها کرد و گفت دارم میرم
رفت
وقتی برگشت ، نفس نفس می زد
نا نداشت حرف بزنه
دست هاش می لرزید
اولین بارم بود که لرزش دست های پدر رو می دیدم ...
.
.
.
پدر
چقدر زود خسته شده بود
چقدر زود
پیر شده بود ...
:(
- ۹۵/۰۵/۲۶