آلزایمر
فکر کنم دارم فراموشی می گیرم
مدام باید به خودم تاریخ ها رو یادآوری کنم که نکنه فراموششون کنم
1، 14، 16، 20 فروردین، 1، 10، 14 اردیبهشت و ...
با اینکه مدام به خودم یادآوری کردم اما بازم فراموش کردم
فراموش کردم 11 دی رو، روزی که شوهر دوستم شهید شد
هنوز صدای گریه هاش تو گوشمه، وقتی تو بغل گرفته بودمش و باهاش گریه می کردم، فقط می گفت دعا کن خدا بهم صبر بده
آه ه ه... چه روزای سختی بود
12دی رو فراموش کرده بودم... روزی که حضرت آقا تشریف آوردن شهرمون
چه اشتیاقی داشتم و چه استرسی، مسیر حرکتشون از چهارراه نزدیک خونه بود بعد نماز نخوابیدم، خان داداش و خونواده اشم اومده بودن اونجا
یادمه همه خوابیده بودن و من داشتم آماده میشدم، فکر می کردم باید زودتر از همه اونجا باشم
اما مثل همه وقتایی که از استرس دل درد می گیرم انقد حالم بد شد که دیگه نتونستم حرکت کنم
یکی یکی رفتن و من تنها موندم خونه و اشک ریختم
بعد سخنرانی که برگشتن از تپه کفش هایی میگفتن که کنار چهارراه جمع شده بود
چقــــــد دارو خوردم که بتونم برای فردا آماده بشم
13 دی رو فراموش کردم، روزی که به لطف داروهای گیاهی سرپا شدم و آماده شدم برای دیدار دانشجویی
چفیه اهدایی آقا رو انداختم و خودمو رسوندم دانشگاه، با مینی بوس رفتیم محلی که برای دیدار آماده شده بود
بارون شدیدی اومده بود و کفشم گِلی و کثیف شده بود(تا مدت ها تمیزشون نمی کردم، به نظرم اون کثیفی ارزش داشت، اگه میشد هیچ وقت تمیزشون نمی کردم)
چند جا وایسادیم برای بازرسی، رسیدم به دوستم(که بعدا شد همسر شهید) مسئول یکی از بازرسیا بود، چقدر خوشحال بود، چقدر خوشحال بودم
بالاخره رسیدم، رفتم نزدیکترین جای ممکن
حضرت آقا وارد شدن اما چه سخت میشد پشت پرده اشک چهره آقا رو دید
چه فراموشکار شدم، چطور تونستم همچین روزایی رو فراموش کنم؟
- ۹۵/۱۰/۱۶